عمویم درست دو و نیم سانتیمتر از پدرم قد بلندتر بود، اما شکم نرمی داشت. سال قبل که با مشت توی شکمش زدیم، این را فهمیدیم. عمو دادش به هوا رفت و برایمان خط و نشان کشید. پدر و مادر ما را بدون شام به رختخواب فرستادند. آنها معتقد بودند که زدن دیگران بدترین گناه است. دزدی در درجهی دوم و دروغگویی در درجهی سوم بود.
و من هنوز دوازده سالم نشده بود که مرتکب هر سه گناه شدم…